انتقال تجربه، هدیه ای جاودانه

هرکدام از ما یک مشاوریم .. تخصصمان در "زندگی" است..

انتقال تجربه، هدیه ای جاودانه

هرکدام از ما یک مشاوریم .. تخصصمان در "زندگی" است..

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۹ بهمن ۹۵، ۱۳:۲۰ - شاید فردایی نباشه...
    :)

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیگانگی از خود» ثبت شده است

low spirit

۰۸
شهریور
در اوایل جوانی، خیلی چیزهارا فهمید..خیلی چیزها را تغییر داد...خنده هایش سنگین تر و نگاهش آرامتر شد...
خیلی دیر اما توانست خیلی درک کند اطراف را...همه این پیشرفت ها را مدیون نگاه دقیق و ظریف خودش به محیط و عوامل آن بود...مدیون حلاجی های در ذهنش...
نتیجه اش مشهود تر می شد کم کم... 
خودش روسری را در/اورد...
در جمع آواز خاند...ساز می زد و چنان با اعتماد بنفس می نواخت که بیننده را میخکوب می کرد..اعتقاد داشت و دیگران هم داشتند که علت جذابیت نوازندگی و خوانندگی اش، احساس خود اوست که سوار بر هنر نوازندگی، دوچندان اثر می بخشید.....
می دانست خودکم بینی همیشه در کمین اوست اما بهایش نمی داد و با چیزهایی که دوست داشت، زندگی می کرد...
عاشق زیباییو کمال بود...مردم را دوست داشت...با هر قشری و سنی، می تپید..
گاهی مغرور می شد و متعصب.. و پای تعصبش می ماند...
عاشق شد...
به سرعت باد عشق به همسر بدل یافت.. .مطمِن ترین بود در انتخابش...
می دانست عشقش رشد و بالندگی او را می افزاید...چون دخترک را می شناخت...پای حرفهایش نشسته بود...سازش را و نواختن و آوایش را شنیده بود..........می دانست در کنار آن مرد با اعتماد بیشتری خودش خواهد بود...
خودش تحصیلدار بود.. و مینمود که همان شخصیت دلبخواه دختر است...
دختر خوشبختی را در زندگی، کامل می دید.. و مطیع همسر بود.. چرا که باو اطمینان تام داشت.........و همچنین چون بی نهایت صادق و وفادار بود...اوایل رفتارهایی دید که به پای عشق و حساسیت گذاشت و مقابل همه ایستاد و اجرا کرد....
می دانست گذرا است.. و یا می دانست می تواند چنان که او خواهان است، تغییر کند....کم کم بگومگو هایی در می گرفت چراکه دختر خود را نمی یافت..آنچه که بود..آنچه که شده بود...شیبیه آدمی خوب و آرام و باشخصیت اما با کمترین اثری از خود فرد که همه اش را مدیون مدیریت همسر بود... مدیون اعتمادی بود که به شیوه همسر داری مردش کرده بود..
از گوشه و کنار می شنید که بنظر ارام و پوشه گیر می آید اما به پای حسادت می گذاشت...گاهی نمی خاهی قبول کنی چه شده ولی پشت سرت همه می گویند.........
باز هم گذشت...گاهی اعتراضات مستقیمی به همسرش می کرد که نتیجه اش جدل و بی ثباتی رفتاری بود...
کم کم فهمید در مخمصه ای که خودش ساخته گیر افتاده..او دیگر خودش نبود بلکه بازیگر همسرش بود...
خود باخته شده بود...به هیچ چیزی دلخوش نبود....
سازش را بیگانه شده بود....
گاهی همسرش امتیاز هایی را به او می داد که قبلا جز حقوقش بود و تا مدت ها منتش بر سرش....
یک روز   مرد به همسرش گفت ساز بزن ...
و دختر ساز زد و خواند و اما بدون احساس.................

پایان را زیبا نقاشی کن خدایا...........
  • Salimolive